هدف

هدف

به عنوان یک موجود زنده ، احتمالا همین که هستیم و بقای ما تضمین شده است و در درجه ی بعدی از قدرت تولید مثل برخورداریم ، میتواند کافی باشد. یعنی لزومی ندارد که چگونگی و کیفیت این زیست مورد بحث قرار بگیرد. در سطوح غیر انسانی این مسئله تقریبا قطعی است. مثلا من همیشه به این فکر میکنم که تفاوت بین سگ خاندان سلطنتی و سگ ولگرد ، در تجربه ی زیستی چندان چیز متفاوتی نیست ، اگرچه غذای خوب و جای گرم حتما گزینه های وسوسه برانگیزی است ، همچنین تضمین بقا و تولید مثل که برای سگ خاندان سلطنتی فراهم تر است ، اما احتمالا آنقدری تفاوت ایجاد نمی کند ، اگر یک سگ ولگرد هم زرنگ باشد که بتواند این امکانات را ولو در سطح حداقلی برای خود فراهم کند. اما ماجرای انسان متفاوت است. به نظر می رسد که به جز این کدهای زیستی ِ پایه ، اجتماعی بودن ما را به سطح دیگری از زندگی سوق داده است. اگرچه میتوان حتی به صورت فلسفی این بحث را پیش آورد که تفاوت در چگونه زندگی کردن افراد ، الزاما منتج به بارور شدن تجربه ی زیستی نمی شود ، ولی چگونه زندگی کردن یک چیز است و فلسفه  یک چیز دیگر. ما با غذای خوب و جای خواب مناسب و سایر امکانات ، سطح متفاوتی از ادراک زیستی را تجربه می کنیم. تجربیاتی را برای خود فراهم می آوریم که در دنیای بدون امکانات امکان پذیر نیست. برای یک سگ این تجربیات الزاما معنای خاصی ندارند ، یا شاید دارند و من نمیدانم ، اما مطمئنم برای انسان این تجربیات بسیار متفاوت اند. من اینطور فکر میکنم که مغز بزرگ ما که با کسر بسیار کوچکی از توانایی ها و قدرتش از پس امورات روزمره برمی آید ، میتواند قله های بسیار دیگری را نیز فتح نماید. مشخص کردن یک هدف ، که دور از دسترس باشد و برایمان معنایی به ارمغان بیاورد ، مغز را به کار واداشته و نتایجی را میسر می سازد تا بتوانیم آن چه میخواهیم را به زندگی مان اضافه کنیم و با آن چه در زندگی خواهیم داشت ، تبدیل به چیزی بشویم که می توانیم باشیم و با آن چه میتوانیم باشیم ، آنچه را بخواهیم که میتوانیم! منظورم در نهایت این است که ما میتوانیم زندگی مان را به شکلی بسازیم که میخواهیم ، چرا که ارزشش را دارد ، در غیر این صورت تجربه ی زیستی ما ساده لوحانه خواهد بود. هدف داشتن در زندگی ما را وادار به طی کردن مسیری از میان هزاران مسیر ممکن می کند. هدف داشتن در زندگی ما را مجبور به کاری کردن که ارزشش را دارد می کند. درواقع هدف داشتن در زندگی ، اختیار زندگی را به دست گرفتن است ، چرا که در نهایت عمر همه ی ما به سر خواهد رسید ، اگرچه این گذاره ممکن است با پیشرفت علم درست نباشد ، اما فعلا که اینطور است ، بنابراین اگر قرار است بمیرم ، ترجیح میدهم آن طور زندگی کنم که می خواهم و احتمالا امکانات کافی برای محقق کردن اهدافم را دارم ، اگر هم نه ، زندگی در آن مسیر ارزشش را خواهد داشت. فکر میکنم برای یک دونده ، برنده شدن در یک مسابقه ی ماراتن خیلی اهمیت داشته باشد ، اما روح ِ دویدن هم نیروی کم ارزشی نیست ، وگرنه خیلی ها در مسابقات ماراتن با وجود فلان قهرمان و بهمان ورزشکار ، مطمئنند که نخواهند پیروز شد ، اما همچنان تمرین میکنند و در مسابقه شرکت می کنند ، چرا که دویدن را انتخاب کرده اند. بهتر است چیزی را برای خود انتخاب کنیم و به تماشای آن بنشینیم و به سویش قدم برداریم.

Leave a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *