پدر

در زندگی خیلی چیزها برایمان تبدیل به منظره می شوند و در پس زمینه ی جریانات جاری قرار می گیرند. به آنها عادت می کنیم و خو می گیریم ، اما الزاما احساسشان نمی کنیم ، یا حداقل اینطور نیست که در هر لحظه بدانیم که هست. مانند لباسی که اگرچه ممکن است برای انتخاب اینکه بپوشیمش وقت صرف کنیم و خود را برانداز هم بکنیم ، اما کمی که بر تنمان نشست ، نه پوستمان سیگنالی برای لمس آن می فرستد و نه ذهنمان نسبت به آن آگاهی دارد. این اتفاق برای منظره هایمان هم رخ میدهد. یعنی اگرچه حتی گاهی تا مرز وسواس برای انتخاب جایی که میرویم وقت صرف میکنیم ، اما بعد از چند باری تماشای آن ویوهای ابدی و به به و چه چه گفتن ها ، دیگر انگار آنجا نیست و یا ما آنرا نمیبینیم. این مسئله از عدم توجه و آگاهی ریشه میگیرد که احتمالا یک ترفند تکاملی برای صرف انرژی کمتر در جهت زیستن است. اگر قرار باشد مغز برای تک تک واحدهای اطلاعاتی دریافتی اش وقت و انرژی برای پردازش بگذارد ، داده های بی شماری که اغلب هیچ نفعی برایمان ندارند مورد تجزیه و تحلیل قرار میگرفتند و با توجه به محدودیت زمان و مسئله رشد و بقا ، این مسئله تبدیل به یک بحران میشد. درواقع مغز ها یادگرفته اند که به مهم ترین چیزهایی که در جهت منافع زیستی و تکاملی قرار دارند توجه کنند و مابقی ورودی ها را نادیده بگیرند. در گذر زمان و بسته به شکل و فرم زندگی ، این اولویت ها و ترجیحات تغییر کرده اند ، اما همچنان سیگنالهایی که توجه مغز را جلب میکنند ، نخستی سان گونه اند. این مسئله در دنیای امروز که ما دنیای دیجیتال و مجازی موازی ای را زندگی می کنیم تجربه های زیستی مان را به شدت تحت تاثیر قرار داده است ، به طوری که به نظرم برای خیلی ها ، هرچیزی ، در قاب دوربین و عرصه ی نمایشی مورد سنجش قرار میگیرد ، به طوری که شخص خود تجربه ی دیدن آن را تجربه نمی کند. مثلا وقتی شخصی به کنسرت میرود و با موبایل مشغول فیلمبرداری و لایو استریم شخصی صحنه است ، حضورش در آن سالن تجربه ی موسیقایی به شمار نمی رود چرا که توجه و تمرکزش بر روی چیز دیگری است. یادم است وقتی که پدرم را از دست دادم ، به یکی گفتم احساس میکنم یک درخت بزرگ در اطرافم قطع شده است. منظره ی زندگی ام که احتمالا توجه و تمرکزی از طرف من در ادراک و تماشای ان نه چندان صرف می شد ، دچار تغییر شد و آن زمان بود که من متوجهش شدم. تغییر این منظره ی عادی برای من خیلی غیرعادی بود. نه برای اینکه تا آن زمان پدرم نمرده بود ، بلکه چون فهمیدم پدر انسان هم میمیرد! البته این ادراک منجر به این باور نشده است که بفهمم بقیه ی منظره های زندگی ام که به آنها امروز توجهی ندارم ، ممکن است فردا تغییر کنند ، به نظرم مغز در به کاربستن ترفندهای صرفه جویانه ی تکاملی اش بسیار مهارت دارد ، با این حال و بی اعتنا به آنچه در پسِ استدلالهای مغزم قرار دارد ، بعد از اینکه پدرم را از دست دادم ، به یک شکل غیرقابل وصفی انگار بی ریشه و چون برگی در باد شدم. اینکه من ۵۰٪ از نظر کدهای ژنتیکی خودِ آن مرد هستم به گونه ای پیوند و اتصالی زیستی ایجاد میکند که به نظرم حتی درصورت عدم وجود ارتباط اجتماعی هم از بین نمی رود. من بعد از آن روز ، احساس تنهایی و بی پناهی را در سطوح عمیقی تجربه کردم و این مسئله ارتباطی با اندوه فقدان او ندارد ، بلکه روبرو شدن با واقعیت وحشی و ارگانیک مرگ به این صورت بروز پیدا میکند. فکر میکنم حیوانات با مرگ خانواده به شکل یک فرآیند نگاه میکنند و راحت تر با ان کنار می آیند و تغییر منظره های زندگی خود را میپذیرند ، اما ما به خیلی چیزها وابسته میشویم ، بدون انکه بدانیم و اگاه باشیم و تنها زمانی که تغییری رخ میدهد متوجه میشویم که چه چیزی را داشتیم و از دست دادیم. تا هستیم این مسئله بارها رخ خواهد داد و هرکس زودتر متوجه این روند تغییرات مناظر زندگی اش شود ، میتواند با آگاهی و حضور ذهن زندگی را تجربه کند و از مناظر تکراری زندگی اش بیشتر لذت ببرد. دلم برای آن درخت بزرگ تنگ شده است ، اما میدانم که آن منظره ی زیبا را برای همیشه از دست داده ام. یادت به خیر باباجون. . .

2 Comments

    1. من اون زمان که تو گرماگرم حادثه قرار داشتم ، فکر میکردم که تونستم درک کنم چرا آدم نام خانوادگیش رو از پدرش میگیره ، یعنی به نظرم اومد که بدون پدرم ، خیلی رها و یه جور بی خانمان شدم. اینها در شرایطی برام اتفاق افتاد که فکر میکردم اولا وابسته و احساساتی نیستم به اون صورت و ضمن اینکه رابطه رو خیلی به اصطلاح کلوز نمی دونستم ، اما فکر میکنم مسئله ارتباط ژنتیکی خیلی ریشه های ستبر و جدی در وجود ما از هر نظر داره.

Leave a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *