ما انسانها بسیار بیشتر از آنچه فکر میکنیم به هم شبیه هستیم. مثلا وقتی به یک گوسفند نگاه می کنیم ، در برابر سایر گوسفندانی که میبینیم ، الزاما تفاوت خاصی را احساس نمیکنیم. اگرچه مطمئنا در رنگ و طرح پشم ، یا قد و هیکل و وزن و سن تفاوتهای محسوسی میتواند وجود داشته باشد ، اما باز هم دسته بندی “گوسفندی” ای که ما در ذهنمان داریم ، آنها همه را در یک رده بندی نزدیک به هم قرار می دهد. حالا بیایید گوسفند باشیم! وقتی به یک انسان نگاه میکنیم ، در برابر یک جمعیت انسانی ، الزاما شاهد تفاوت خاصی نخواهیم بود. تنها تفاوت در رنگ و بافت لباس به جای پشم و جنسیت و سن و غیره خواهد بود که در رده بندی “انسانی” ای که ما به عنوان گوسفند در ذهنمان داریم ، انسانها همه به هم شبیه و نزدیک درنظر گرفته می شوند. اما قطعا من با شما متفاوتم ، همانطور که با هر انسان دیگری ، اما واقعا این تفاوت آنقدر بزرگ و جدی است که من فکر میکنم یا درست تر است اگر خودم را و دیگران را از زاویه ی دید یک گوسفند ببینم؟ جهان در درجه ی اول چیزی است بیرون از من ، بدون نیاز و اتکا به من و بنابراین واقعیتی در جریان است که فارغ از آنکه من چگونه می اندیشم در جریان است و کار خودش را می کند. اینکه این واقعیت دقیقا چیست ، پرسشی است که علم به دنبال پاسخ آن می گردد و هر کشف علمی ، هر فرمول و قانون و عددی ، به نوعی بازتاب دهنده ی واقعیت ِ واقعیت است. اما من جهان را با ابزارهای حسی خودم اندازه گیری میکنم. بنابراین الزاما نه روی کاغذ و ماشین حساب ، بلکه از راه حواس خود و بعد از پردازش داده ها و عبور از کانال های بی شمار عصبی چیزی را به نام واقعیت باور می کنم. حال هرچقدر من مهارت بیشتری در برابری و سنجیدن واقعیت بیرونی با بازتاب درونی ام از آن داشته باشم ، تصویری که میسازم واقعی تر خواهد بود و این نقطه ی اشتراک بین انسانهاست. درواقع انسانهای سالم ، یا شاید بتوانیم بگوییم عاقل ، در هر فرهنگ و جامعه و زمانی ، میتوانند دنیا را نسبتا شبیه به یکدیگر بنگرند و با واقعیت به یک شکل برخورد کنند ، اما مثلا انسانهایی با بیماری های روانی ، یا کسانی که باورهای خاصی دارند ، احساساتی که مانع از داوری عقل می شود و هر شکل دیگری از برخورد با موضوعات جهان ، میتوانند در هر فرهنگ و جامعه و زمانی متفاوت باشند و حتی در زندگی خودشان هم روز به روز متفاوت به جهان بنگرند. درواقع وقتی که عینیت جای خود را به ذهنیت بدهد ، جهان واقعیت بیرونی ، نمودی درونی پیدا می کند. قبلا هم گفته ام ، تجربه ی زیستی هر فرد ، وابسته به احساس درونی اش نسبت به واقعیت بیرونی است ، اما این متفاوت از ادراک واقعیت به صورتی متفاوت از آنچه که هست می باشد. در یک بیماری روانی جدی مانند اسکیزوفرنی ، بازتاب درونی به قدری متفاوت از واقعیت بیرونی است که گویی شخص بیمار در عالم دیگری زندگی میکند. اما به نظر من این مسئله فقط در بیماری های روانی قابل مشاهده نیست و در شرایط عادی انسانهای عادی نیز به چشم میخورد. جایی که انسانها به خاطر آنچه دلشان میخواهد واقعیت داشته باشد ، واقعیت را متناسب با نیازشان میبینند. از بحث اصلی خیلی دور شدیم. میخواهم به این نقطه برسم که ما با الگوریتمهایی که یادگیری را برای هوش مصنوعی توسعه می دهیم ، روندهای ادراک جهان را فرموله می کنیم ، برای انسان نیز اصل مشابهی وجود دارد. یعنی به نظرم برای انسانهای هزاران سال آینده توافقات خیلی جدی تری بر سر آنچه واقعیت دارد ، ارزشمند است و یا به نفع بشریت (اگر این مسئله ی مهمی باشد) است وجود خواهد داشت و طرز فکر های مشابهی بر جهان بشریت حاکمیت خواهند کرد. درواقع نقطه ی قوت هوش های مصنوعی نداشتن ذهنیت فردی و مستقل است. اگرچه خیلی غم انگیز به نظر می رسد ، اما وقتی به چشم یک جزء از کل و برای یک هدف بزرگ موضوع را بررسی کنیم آنقدرها هم بد نیست. ما در سطوح خیلی پیشرفته ی زیستی مان ، احتمالا به جایی خواهیم رسید که دست از ذهنیت های سلیقه ای خود برمیداریم و برای اهدافی بزرگتر ، نمیدانم ، شاید بشریت ، شاید زندگی ، شاید علم یا هرچیز دیگری ، خودمان را با واقعیت های واقعی موجود تطبیق داده و کالیبره می کنیم. هر بار خود را با چیزی که هست تنظیم میکنیم و دست از چیزی که دوست داریم باشد برمیداریم. از این زاویه ، ما خیلی شبیه به هم میشویم. یک استیج مسابقات قهرمانی پرورش اندام را تصور کنید. ده نفر برای کسب مقام اول مسترالمپیا درحال فیگور گرفتن هستند. با یک نگاه کلی تقریبا هیچ تفاوتی با هم ندارند. مشتی عضله ی قهوه ای رنگ در کنار هم خود را به رخ یکدیگر و داوران میکشند. اگرچه با دقت داوران ، همه تفاوتهایی با یکدیگر دارند ، اما تقریبا همه شان راهی بسیار نزدیک به یکدیگر را برای رسیدن به این نقطه درنوردیده اند. همه هدف را با یک سری ابزار و روش نشانه گرفته اند. اگرچه در میان آنها تنها یک نفر قهرمان خواهد شد ، اما این رقابت بسیار تنگاتنگ است. واقعیت آنها شباهت زیادی به یکدیگر دارد ، چون ذهنیت شان به آن شباهت زیادی به یکدیگر دارد. اگرچه هرکدام تجربه ی زیستی متفاوتی دارند. من فکر میکنم ما به هم بسیار شبیه هستیم ، مانند همان عضلات قهوه ای که همه کم و بیش داریم ،اما ذهنیت های ما که درواقع میتوانند در حد پشم گوسفند نقش بازی کنند ، جای همه چیز را گرفته اند و اینگونه است که ما بسیار با یکدیگر متفاوت به نظر می آییم.
