افسردگی مثل یک بن بست است. جایی گیر می کنیم و احساس میکنیم که راه فراری نیست. این بن بست میتواند درست وسط خانه ی خودمان باشد. میتواند کنار عزیزترین عزیزانمان باشد. میتواند میز کارمان باشد. میتواند کلاس درس مان باشد. میتواند غربت باشد. میتواند فقر باشد. میتواند هرچیزی باشد. جهان ، بیرون از ما درجریان است. اما جهانی که ما در آن زندگی میکنیم ، درون مغزمان ساخته و پرداخته می شود. افسردگی بازتابی است از نحوه ی نگرش ما به جهان. الزاما غلط یا دروغ نیست. میتواند ناشی از گرفتاری ها و مشکلات باشد. اما هم چنین میتواند از برداشت ناصحیح به وجود آمده باشد. دست کم میتواند آن گونه که ما فکر میکنیم نباشد. رویکرد ما به مسائل ، تعیین کننده است. بن بست افسردگی ، عملا یک کوچه ی بی انتهاست. دیوارهایی از مه غلیظ همه طرف را پوشانده اند. شاید اصلا شبیه به یک جزیره باشد که همه طرفش را آب گرفته است و هیچ راه فراری باقی نمانده باشد. اما آیا واقعا همینطور است؟ ما میتوانیم همه چیز را در جهان به زبان شیمی توضیح دهیم. همه چیز نوعی برهمکنش زیستی و شیمیایی است. همه ی آنچه در مغز ما اتفاق می افتد و ما به آن نام زندگی می دهیم را میتوان فرموله کرد. البته که به این سادگی نیست. اما بهرحال میتوان با اعداد و ارقام و حروف و نمادها آنها را توضیح داد. درواقع کار علم همین است. مثلا رابطه ی مادر و فرزند را درنظر بگیرید. آنچه در بدن این دو اتفاق می افتد ، روندی شیمیایی ، الکتریکی (نوراتیک) است که منجر به بروز تغییرات و فعل و انفعالاتی می شود که در نهایت میتواند به زبان احساسات تفسیر شود. این چیزی از ارزشهای این رابطه کم نمیکند ، بلکه آنرا به زبان مولکولی و سلولی ترجمه می کند. تجربه ی زیستی ما ، شبکه ی عصبی درهم تنیده ای است که پیام های حسی و ادراکی دریافتی را از طریق انتقال دهنده های عصبی متنوع و متفاوتی در میان پایانه ها جابه جا می کند. هر اتفاق و رویداد و ماجرایی ، فرم منحصر به فرد خود را دارد. خاطرات ما ، همین انتقال دهنده های عصبی منحصر به فردی است که یک مسیر مشخص را درمی نوردند. زیاد وارد این جزئیات نمی شوم. یک تعریف بیماری ، به هم ریختن بالانس و موقعیتی تثبیت شده است. بیماری های اعصاب و روان ، از جمله افسردگی نیز عدم تعادل و به هم ریختگی انتقال دهنده های عصبی مناسب برای جابه جایی پیام های حسی است. این موضوع میتواند منجر به بروز اختلال در غدد درون ریز گردیده و سطوح هورمونی و آنزیمی را به هم بریزد ، منجر به بیماری های مختلف گردد. درواقع همه ی اتفاقات از این مسیر می گذرد. بنابرآنچه توضیح داده شد ، برای رهایی از بن بست افسردگی ، می بایست تعادلی شیمیایی در بدن برقرار شود. اگرچه گفتم که این مسئله بیشتر به رویکرد و نگرش شخص نسبت به جهان پیرامون برمیگردد. اما اینطور نیست که مثلا بخواهد و اراده کند و همه چیز درست شود. یا بخوابد و از فردا همه چیز رو به راه شود. امروز علم پزشکی پیشرفت زیادی کرده است و در موارد زیادی ما میتوانیم اختیار عمل ِ سیستم پردازشی مان را به دست بگیریم. قطعا نخستین و بهترین راه برای برخورد با موضوع بیماری ها و اختلالات ، ملاقات با متخصص این حوزه است. درخصوص افسردگی ، در درجه ی اول ، یک روان پزشک که از طریق دارو ، سعی بر ایجاد تعادل شیمیایی ِ موارد بهم ریخته نماید ارجحیت دارد. اگرچه در مواردی نیز روان شناس ها می توانند با تلاش در جهت تغییر رویکرد بیمار ، بدون عامل بیرونی مشکل را برطرف نمایند. اما به نظرم ، مانند هر نوع دیگر از بیماری ، دارو بهترین گزینه است. اگرچه مانند هر داروی دیگری ، ساید افکت ها و عوارض جانبی ، وابستگی و دیگر نکات منفی نیز مطرح است ،اما من فکر میکنم خود ِ بیماری و اختلال ، از همه ی وضعیت های احتمالی بدتر است و شخص در درجه ی اول باید به این فکر باشد که چگونه خود را از بن بست نجات دهد. ما با مغز ِ بیمارمان ، در جهانی آلوده تصمیماتی اشتباه می گیریم. مغز ِ سالم ِ ما در جهانی عادی میتواند تصمیمات درستی اتخاذ کند. رهایی از بن بست افسردگی ، در اغلب موارد به تنهایی و بدون کمک یک متخصص امکان پذیر نیست. کاری از دست خانواده و دوست و غیره بر نمی آید و آنها تنها شاید نمکی بر زخم باشند ، و نه مرهم. در جهان پیچیده ی امروزی ، مغز ِ پیچیده ی بشر میتواند به راحتی دچار گرفتاری شود و در این میان ، علم تلاش بسیار زیادی در جهت شناسایی این عوامل پیچیده به کار بسته است. باید به علم اعتماد کنیم و باورهای سنتی و سدهای شناختی نسبت به روان پزشک و روان شناس را کنار بگذاریم. ما الزاما دیوانه نیستیم ، مغز میتواند به هزاران روش از خط اصلی خارج شده و پردازش اشتباه انجام دهد. ما نمیتوانیم نسبت به همه چیز آگاه باشیم. یک بار زندگی میکنیم و حیف است که نتوانیم از تمامیت خود بهره برداری کنیم و برای اینکار ، نیازمند استفاده از مغزِ سالم و عقل و خرد هستیم. این ها همه در سایه ی سلامت و تعادل شیمیایی اتفاق می افتد. زندگی راهی پرپیچ و خم است ، پستی و بلندی دارد. هموار و ناهموار است. اما به نظرم بن بستی درکار نیست و همیشه و در هر وضعیتی راهی برای برون رفت وجود دارد. ما باید به دنبال یافتن راهی برای خود باشیم و هرگز به توقف راضی نشویم. به هر قیمتی.

فکر میکنم این سخن از یونگ بود که افسردگی بهاییست که فرد برای شناخت خود میپردازد … درسته و اینکه در کنار دارو درمانی درمانهای شناختی هم خیلی موثرند
درسته. اما از اونجا که ما چیزی بیشتر از شیمی مغزمان عمل نمیکنیم ، بهم ریختگی تعادلهای شیمیایی ضروری ، شناخت و اگاهی را تحت تاثیر قرار داده و مسیر برایمان بسیار دشوار خواهد بود. حال آنکه دارویی کوچک ، با بهم ریختن فضای موجود ، عملا از ما موجودی دیگر و متعادل تر ایجاد کرده که با آن ذهن میتوان ساده تر شناخت درمانی و آگاهی تراپی نمود.
” میل به شروع یا خواستن کوچکترین چیز در زندگی است که بزرگترین تفاوت ها را ایجاد می کند. ”
قدرت شروع ناقص نوشته جیمز کلییر
به نظر خواستن و حتی زیاده اط حد خواستنی ، یک ویژگی بنیادی ، اگرچه نکوهیده در فرهنگهاست که ما را به سمت بیشتر داشتن و بیشتر شدن سوق می دهد.