امروز در حین گوش دادن به یک کتاب صوتی با این جمله روبرو شدم که نویسنده میگفت ، برخلاف آن جمعی که به آن دعوت شده بود و همگی اسرای جنگی قبلی بودند ، او نه اسیر دشمن بیرونی ، که اسیر و زندانی ذهن خویش بود. زندگی او و دستاوردهایش به وضوح نشان دهنده ی رهایی از این زندان و جابه جایی مرزهای توانایی های بشری بود. به این مفهوم فکر میکردم. به نظرم تا حدود زیادی درست می آمد. ما خیلی در ذهن خودمان گیر کرده ایم. به نوعی آن چیزی هستیم که فکر میکنیم هستیم ، نه آن چیزی که الزاما شاید واقعا باشیم. این واقعا ، در واقع پتانسیل عمل است. آنچه می توانیم باشیم یا به آن دست بیابیم. زندگی نوعی احساس درونی است ، از احساسی که به خودمان داریم تا احساسی که به هر آن چیزی که در اطرافمان یا جهان اتفاق می افتد. این احساس ، مرزها و خط و مشی هایمان را تعریف می کند. اما برای غلبه بر این احساس ، اگر از آن نوعی است که نباید باشد و یا بهتر است که نباشد ، باید آن حرف نیچه را باور کنیم که : انسان آن چیزی است که بر او چیره می باید شد. ما باید تمام تلاش مان را به کار ببندیم تا از خودمان عبور کنیم. این خودمان ، الزاما میتواند در حال حاضر چیز بدی نباشد ، اما در برابر افقی که میتواند به دست آید ، احتمالا کوچک تر باید باشد. به نوعی عبور از ذهن خویش ، یک دستاورد است برای بالا بردن خویش ، پله به پله و گام به گام. ولی مسئله اینجاست که تقریبا در هر پله ای که بایستیم ، احتامالا مابه ازای آن پله های بیشتری فرارویمان قرار خواهد داشت. اما هرچه که هست ، مطمئنا از ارتفاع بالاتر ، منظره زیباتر است. زندگی محدود و پایان پذیر است. شخصا ترجیح میدهم آن را از افق بالاتری مشاهده کنم. این بالاتر می تواند معانی زیادی داشته باشد ، هرچه بیشتر بهتر یکی از آنهاست. پول بیشتر ، قدرت بیشتر ، آزادی بیشتر ، قلمرو بیشتر ، فرزندان بیشتر ، عمر بیشتر ، سلامتی بیشتر و الی آخر.
