رویا

همه چیز مثل یک رویا بود. از هر نظر تمام و کمال و زیبا. همه ی زوایا، گوشه ها و انحناها گویی طوری طراحی شده بودند که از اول به آنجا تعلق داشتند. و این احساس کمال تنها از تماشا به دست نمی آمد. از عطر و بویی که از آنجا به مشامم می رسید به قدری سرمست می شدم که گاهی برای مرز تفکیک حواس ، چشمانم را می بستم و تمام سرم از آن بوی خوش سرشار می شد. به نظرم اتفاقی مشابه به وقوع پیوستن یک آرزو درحال رخ دادن بود. سعی می کردم که جریان فکر را مختل کنم و تمام تمرکزم به گیرنده های عصبی و دریافت اطلاعات واقعی از محیط متمرکز بود. چرا که برای من یک مرز جدید از زیبایی شناسی و لذت درحال ترسیم شدن بود و هرآنچه در ذهنم میتوانست شکل بگیرد ، همه تا آستانه ی این لحظه شکل گرفته بودند. قطعا در قلمروی تازه ای قرار گرفته بودم و قواعد تازه ای در حال شکل گرفتن بود. ایده آل بود. غرق در لذت و شور و هیجان بودم و سعی می کردم به حیوانی ترین شکل ممکن در صحنه حضور داشته باشم. گذشته و آینده را از یاد بردم و در لحظه ی حال غرق شدم. جذب شدم. ذوب شدم. با صحنه یکی شدم و تبدیل به آن صحنه شدم. همه چیز مثل یک رویا بود.

Leave a Comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *