به نوعی گویا همه چیز باید آغاز و پایانی داشته باشد. بنابراین همه چیز باید موضوعی درون خود داشته باشد ، داستانی را روایت کند. درواقع میتوان این رویکرد را نوعی روش سنتز اطلاعات در جهت ساماندهی رویکرد بشری نسبت به زندگی دانست. منظورم این است که ما به جهان اینگونه نگاه می کنیم ، چون فکر میکنیم منظوری در آن نهفته است. نه الزاما منظوری برآمده از دیگر سوی ، بلکه منظوری نهادینه شده که در بطن شروع و اتمام ها قرار دارد. همین متن را در نظر بگیرید. من هیچ راهی ندارم برای اینکه مطلبی را بدون اینکه شروع کنم ، ادامه دهم! خنده دار و ساده لوحانه به نظر می رسد ، اما چرا نمیتوانم از وسط داستان شروع کنم؟ به دلایل مختلف ، امکان اینکه بنشینم و تایپ کنم امروزه برایم کم است ، اما رویکرد آغاز و پایان و محتوا ، باعث می شود که این کم هم کمتر شود. ما در ذهن خود و در تفکراتمان الزاما اینقدر چارچوب مند عمل نمیکنیم ، مدام از این فکر به آن یکی میپریم. هر اشاره ای میتواند تبدیل به دستاویزی برای تغییر روند تفکراتمان شود. برای همین احساس میکنم بخش زیادی از خلاقیت ، در بداهه نهفته است. آنچه به یک باره رخ می دهد. آنچه بدون آغاز و پایان می تواند باشد. خیلی وقت ها برای ورزش و یا یک ماجراجویی ، الزاما هدفی را در نظر نمی گیرم. موضوعی در کار نیست. صرف انجام یک کار درست است. صرف انجام حتی نه یک کار درست ، بلکه انجام یک کار است. برنامه ریزی از اساسی ترین و بنیادی ترین قدمهای انجام کارهاست ، اما آیا همه چیز با برنامه ریزی به اینجا رسیده است؟ شخصا آفرینش و خلاقیت را محصول نوعی بی نظم پنهان در بی نظمی میدانم. نوعی برنامه در بی برنامگی های کیهانی. فکر میکنم وقتی بدون چارچوب خاصی بتوانیم فکر کنیم و بنویسیم ، احتمالا می توانیم به بخش هایی از مغز و ذهن و روان مان دست پیدا کنیم که در یک چارچوب از پیش تعیین شده نخواهد گنجید.
